مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام

شاعر : خواجوي کرماني

وگرنه رخ بنمودي ز چرخ آينه فاممگر که صبح من امشب اسير گشت بشام
وگرنه پرده برافکندي از دريچه‌ي باممگر ستاره‌ي بام از شرف به زير افتاد
اگر چنانکه فرو شد دم سپيده بکامخروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
ز چرخ اگر چه يقينم که بر نيايد کامچو کام من توئي اي آفتاب گرم برآي
که تيغ غمزه‌ي خونريز برکشد ز نيامگهي پري رخم از خواب صبح برخيزد
کسي اسير نباشد بدام کس مادامچرا ز قيد توام روي رستگاري نيست
که روشنست که با دست گردش ايامچو دور عيش و نشاطست باده در دور آر
کدام يار که همدم بود برون از جامدمي جدا مشو از جام مي که در اين دور
که همچو سرو بزادگي برآري نامبرو غلام صنوبر قدان شو اي خواجو